رو در رو با مهندس عزت الله سحابی

۰:۰۶ bamardum 0 نظر

رو در رو با مهندس عزت الله سحابی
او از معدود کساني است که اکنون نزديک 60 سال است به طور مستمر در مبارزات سياسي ايران شرکت دارد. در اين دوران او رنج هاي بسيار برده است اما هنوز نيز از پاي ننشسته و همچنان اميدوار به اصلاح امور در تلاش است. خاطرات سياسي او بخشي از تاريخ سياسي ايران را در قرن اخير در برمي گيرد. در گفت وگوي زير او از دوران حکومت ملي دکتر مصدق و به ويژه کودتاي سال 32 که فعاليت هاي دانشجويي او آغاز شده است تا پيامدهاي کودتا و مبارزات پس از آن سخن مي گويد. سال 1332 زمان حکومت دکتر مصدق من در انجمن اسلامي دانشجويان فعاليت مي کردم. با اينکه فارغ التحصيل شده بودم، ولي همچنان به دانشکده مي رفتم و جزء فعالان انجمن بودم. صبح روز 25 مرداد 1332 از طريق اخبار راديو مطلع شديم کودتا شده ولي ناموفق بوده است. اين مساله باعث جنب و جوش زيادي در نيروهاي حامي نهضت ملي شد. بعدازظهر ميتينگ و سخنراني دکتر فاطمي خيلي داغ بود و احساسات همه ما را تحريک کرد. فاصله 25 تا 28 مرداد شهر بسيار به هم ريخته بود و جمعيت به ميدان هايي که مجسمه داشت هجوم برده و مجسمه ها را تخريب مي کردند. با مشاهده اين اوضاع ما انجمني ها خيلي نگران شده بوديم و فکر مي کرديم اوضاع به سمت شورش هاي کمونيستي مي رود. خودمان در آن جريانات شرکت نداشتيم. ناظر بوديم و کاري نمي کرديم تا اينکه من شب28 مرداد بي خبر از اتفاقات پشت پرده، در ادامه فعاليت هاي سياسي ام، سفري به همدان رفتم. صبح رسيدم به همدان و در منزل يکي از دوستان که ميزبان بود، سخنراني کردم. هنوز خبري از کودتا نشنيده بوديم. نمي دانستيم تهران چه خبر است. همدان هم تا آن روز هيچ خبري نبود. ناهار را خورديم و بعدازظهر چرتي خوابيدم. يکدفعه از خواب پريدم ديدم راديو دارد مي گويد من ميراشرافي نماينده مجلس هستم و... به دنبالش اعلاميه آيت الله کاشاني و بعد هم ظاهراً اردشير زاهدي را خواندند. -چه عکس العملي نشان داديد؟من مثل ديوانه ها سراسيمه شدم. گفتم کاري که نبايد مي شد، شد. در شهر خيلي اين در و آن در زديم که از بچه هاي انجمن کسي را گير بياوريم و مشورت کنيم که چه کار بايد بکنيم. ديدم همدان هم چون زادگاه زاهدي بود و آنجا طرفداراني داشت، معرکه گرفته اند. راه افتاده بودند در شهر شعار مي دادند زنده و جاويدباد شاه جوان بخت ما. تلفني هم نمي شد با تهران تماس گرفت چون ارتباط ها برقرار نمي شد. بالاخره به سختي ارتباطي برقرار شد و من توانستم با پدرم صحبت کنم. با تاثر عميقي گفت حالا مي آيي مي بيني. -برگشتيد تهران؟راه ها هم قطع بود و من يکي دو روز بعد از 28 مرداد به تهران رسيدم. عجله هم داشتم چون مرخصي گرفته بودم و مرخصي ام تمام شده بود. در تهران ديدم که وضع به کلي عوض شده است. پدرم تعريف کرد که چه شده است. مي گفت عصر حدود ساعت چهار و نيم با مهندس بازرگان در شهر گشتيم، بعد رفتيم خانه دکتر مصدق ديديم همه چيز را خراب کرده و غارت کرده اند. پدرم مي گفت وکيل باشي نظامي را در خيابان ديدم يک راديو گرفته بود دستش و مي گفت مردم اينش به من رسيده. -در تهران چه کرديد؟از لحظه يي که به تهران رسيدم در فکر بودم که حالا چه کار کنيم. قبلاً مجله يي منتشر مي کرديم به اسم گنج شايگان که تازه دو سه شماره اش درآمده بود. شماره چهارمش بود، به اين فکر افتادم که ما به اندازه خودمان از وجه فرهنگي با اين اوضاع برخورد کنيم. شماره چهار را به موضوع کودتاي 28 مرداد اختصاص داديم. منتها اسمي از 28 مرداد نبود. قرار شد درباره نهضت امام حسين(ع) مطالبي داشته باشيم و در آن الگو حرف هاي خودمان را بزنيم. نهضت ملي و مظلوميت آن مد نظر بود اما با فرهنگ عاشورا و در قالب يزيد و امام حسين آنچه لازم بود را گفتيم. تقسيم کار کرديم که هر کسي مقاله يي بنويسد مثلاً آقاي مرتاضي قرار شد درباره روحانيت و نقش شريح قاضي در تحولات صدر اسلام بنويسد. آقاي مهندس شکيب نيا قرار شد راجع به پرچمدار نهضت بنويسد. به من هم واگذار شد که درس هايي که از نهضت امام حسين مي گيريم را بنويسم. آن درس هايي که از نهضت امام حسين گرفتيم درست است که همه اش تحت عنوان کربلا و قيام امام حسين بود، ولي همه اشاره به مسائل روز بود. مثلاً نوشته بوديم که قيام امام حسين در مقابل سلطنت بوده و بعد هم آن روايت مشهور که برخورد امام حسين با حر بود را آورديم و اوصاف سلطنت و استبداد را تشريح کرديم. آن شماره اختصاصي 28 مرداد شد منتها در پوشش نهضت امام حسين. روي جلد و پشت جلد را هم با پيام شهيدان مزين کرده بوديم. اين مجله رسمي بود و امتياز داشت. -بعد از کودتا مگر نشريات آزاد بود؟بعد از کودتا نشريه مستقلي نمانده بود. همه را تعطيل کرده بودند. دفتر مجله ما در بهارستان کوچه نظاميه بود. دفتر باختر امروز طبقه دو بود، ما طبقه سوم بوديم. زماني که به دفتر باختر امروز ريخته بودند، يک مقدار هم دفتر ما را غارت کرده بودند. آنجا را آتش زده بودند. شعله هاي آتش يک مقدار هم به بالا رسيده بود ولي چيزي را نسوزانده بود. اين مجله که منتشر شد در محافل مليون آن روز خيلي پيچيد و صدا کرد. من از همان موقع در اين خط افتادم که با اين جريان کودتاچي که حالا تثبيت شده، مقابله کنم. منتها خودم آنقدر موقعيت اجتماعي نداشتم که مردم را دعوت به تجمع کنم. دنبال پدرم و مهندس بازرگان بودم. کمي بعد متوجه شدم نهضت مقاومت ملي تشکيل شده است. اواخر شهريور32 بود که نهضت مقاومت تشکيل شد. مرحوم رحيم عطايي که برادرخانمم بود در اين جريان خيلي فعال بود. من با حاج آقا زنجاني آشنا بودم و پهلويش مي رفتم ولي او اين چيزها را با ما در ميان نمي گذاشت. مهندس بازرگان و پدرم هم خيلي رعايت مخفي کاري را مي کردند و جزئيات را به ما نمي گفتند. اينها بعداً جزء کميته مرکزي نهضت مقاومت شدند که جلساتش در خانه پدرم يا فاميل هاي ما تشکيل مي شد. -شما هم در جلسات آنها شرکت مي کرديد؟من به اين جلسات نمي رفتم ولي تصميماتي که مي گرفتند گاهي کاري هم به ما واگذار مي کردند. شايد يک ماه نگذشته بود که روزنامه يي به اسم مکتب مصدق در آمد که معلوم شد خود نهضت مقاومت آن را درنمي آورد، بلکه يکي از وابستگان نهضت مسوول اين کار است. منتها آن موقع اسمش را نمي گفتند. توزيع آن را به من واگذار کرده بودند. از همان مهرماه من شدم مسوول توزيع نشريه نهضت. مراکزي را در محله ها و بعضي ادارات پيدا کرده بوديم که از آن طريق نشريه را توزيع کنيم. بعد سازماندهي نهضت شروع شد. يک کميته ادارات داشت، يک کميته محلات که اين دو تا خيلي فعال بودند. کميته بازار و دانشگاه هم داشت.-شما در هيچ کميته يي نبوديد؟من در کميته محلات و هم ادارات بودم که در بانک ملي شروع کردم به تشکيل کميته نهضت مقاومت. عباس سميعي در خيابان اميرکبير مغازه لوازم يدکي داشت و بازنشسته وزارت دارايي هم بود. در وزارت دارايي آشنا زياد داشت. من بخشي از نشريات را که مربوط به محلات بود، به عباس سميعي مي دادم. مقداري از نشريات را به خيابان نادري روبه روي کافه نادري مغازه جواد نادري مي بردم. آنجا پاتوق ملي ها بود. مي آمدند آنجا همديگر را مي ديدند و اگر نشريه و اعلاميه يي هم بود در آنجا رد و بدل مي شد.اعضاي نهضت مقاومت بعد از کودتا تصميم گرفتند خودشان يک ارگان دربياورند. نشريه راه مصدق از آبان ماه شروع شد. کميته يي مطالب را تهيه مي کرد و مي داد به من. من مطالب را دسته بندي و آماده چاپ مي کردم و به آقاي شاه حسيني مي دادم. او هم به چاپخانه هايي که رابطه داشت مي داد که بيشتر تهران نبود مثلاً مي بردند کاشان چاپ مي کردند. يکي دو شماره اين جوري چاپ کرديم ولي خيلي دردسر داشت مثلاً چندين شب اتفاق مي افتاد که من مي رفتم خانه آقاي شاه حسيني اول سيروس پايين سرچشمه. آنجا منتظر ماشين مي شدم تا مي آمد. ترس داشتيم که نکند گير بيفتيم. بالاخره ديديم اين روش خوبي نيست. آقايي بود به اسم احمد توانگر که لر بود ولي در تهران ساکن بود. آدم رشيد و قدبلندي بود و از ارادتمندان مصدق هم بود. در آن لحظه آخر 28 مرداد هم در اتاق مصدق بود. مي گفت مصدق مقاومت مي کرد، همه مي گفتند برويم بيرون و مصدق مي گفت نه من مقاومت مي کنم. مرحوم فروهر براي ما تعريف مي کرد که اين توانگر گفته آقا اين حرف ها چي چيه و مصدق را به زور بغل کرده و برده بود. نردباني در ايوان گذاشته بودند به خانه همسايه که مصدق را از آن نردبان داده بود بالا و رفته بود خانه همسايه. اين آقاي توانگر خودش اهل سواد و قلم نبود ولي آدم پرشوري بود. چاپ مجله را او بر عهده گرفت. -مگر چاپخانه ها را کنترل نمي کردند؟آن موقع اداره آگاهي شهرباني ماموري داشت به اسم محرمعلي خان که کارشناس چاپخانه ها بود. بر کار چاپخانه ها نظارت مي کرد و مواظب بود که چه نشرياتي چاپ مي کنند. او از روي نوع حروفچيني و چاپ نشريه حدس مي زد که مال کدام چاپخانه است. محرمعلي خان افتاده بود به جان چاپخانه ها. اما چاپخانه ها هم زرنگ بودند و بلد بودند چه کار کنند مثلاً نصف شب با ماشين دستي که سر و صدا هم نداشت، نشريه را چاپ مي کردند. بعد هم زود حروفش را پخش مي کردند که آثاري نمانده باشد. گاهي اتفاق مي افتاد که چاپخانه يي را مي گرفتند. ولي توانگر توانايي اش را داشت و چاپخانه ديگري پيدا مي کرد. مدتي اين طوري نشريه را چاپ مي کرديم. توانگر از چاپخانه نشريات را تحويل مي گرفت و با ماشين خودش آنها را به خانه مرحوم پدرم در خيابان انتظام السلطنه که بعد ها شد باباطاهر مي آورد. مادرم اينها را تحويل مي گرفت. هميشه آقاي توانگر مي گفت مادر شما شيرزني است، خيلي جرات دارد. ايشان گوني هاي نشريه را مي گذاشتند در اتاق من تا من بيايم و آنها را دسته بندي کنم. بعد عده يي مي آمدند و آنها را مي بردند. -اين روال تا کي ادامه داشت؟اين جريان ادامه داشت تا دي ماه سال 32 که توانگر لو رفت. علتش هم اين بود که مسوول چاپخانه را گرفته بودند و او را تهديد و تطميع کرده بودند و گفته بودند رابطت را بايد تحويل بدهي. او با توانگر در خيابان قرار داشته که آن را لو مي دهد و مي آيند توانگر را مي گيرند. توانگر را به اتاق تيمور بختيار مي برند که خيلي آدم خشن و سرکوبگري بود و بعدها رئيس ساواک شد. او به توانگر مي گويد اين کارها چيست که مي کنيد؟ توانگر هم با صراحت مي گويد مرحوم محمد مسعود در روزنامه اش نوشته بود ايران بهشت جنايتکاران است، ما هم مي خواستيم اين بهشت را از دست جنايتکاران در بياوريم. بختيار دستور مي دهد عده يي بريزند سرش و تا مي توانند او را بزنند. آنقدر او را مي زنند که بيهوش مي شود. خودش مي گفت در همان موقع که داشتند من را مي زدند ديدم يکي سرم را مرتب بلند مي کند و به زمين مي کوبد. نگاه کردم ديدم سرگرد مولوي است که بعداً هم رئيس بخشي از ساواک شده بود. بعد از اين ضرب و شتم توانگر را مي برند زندان زرهي. مرحوم فروهر مي گفت صبح که من رفتم دستشويي ديدم در يکي از سلول ها باز است و دو تا پا از آن بيرون است که مي فهمد توانگر بوده چون قدش بلند بود در سلول جا نمي شده است. به هرحال آقاي توانگر امکان خوبي بود که به اين ترتيب از دست رفت. -با از دست رفتن اين امکان وضعيت نشريه چه شد؟ امکان ديگري توانستيد پيدا کنيد؟من دوستي در جبهه ملي داشتم به اسم آقاي اهرامي که ترک بود. يکي دو بار به وسيله او نشريه را چاپ کرديم تا اينکه مادر آقاي فروهر گفت ما امکان داريم و آن را چاپ مي کنيم. من مطالب را از پدرم مي گرفتم و مي بردم خانه خانم فروهر. يک کارگر کارخانه به اسم آقاي حسين عظيمي آنها را از من مي گرفت و مي برد که چاپ کند. مقداري پيش پرداخت به او مي داديم و بعد از تحويل نشريات چاپ شده، بقيه پول را مي داديم. من در خانه آقاي اهرامي معمولاً با حسين عظيمي ملاقات مي کردم. آقاي اهرامي هر دفعه يکي دو تا از دوستانش را مي آورد و به ما معرفي مي کرد که اينها فعال هستند و مي توانند همکاري کنند. يک بار گفت من اين امکان را دارم که نشريه را چاپ کنم و دوستي دارم که کارش همين است. آن دوستش را آورد و با ما آشنا کرد. او چنين وانمود مي کرد که توده يي است. من خيلي با او بحث مي کردم و او هم از موضع بالا حرف مي زد و از توانايي هايش مي گفت. يک بار هم با من آمد خانه ما را ياد گرفت. آخرين شماره يي که من به حسين عظيمي دادم، عصري ديدم که در کيهان نوشته چاپخانه راه مصدق کشف شد. -چه کسي ماجرا را لو داده بود؟ما هنوز به اين آقا شک نکرده بوديم. فردا که رفتم اداره بانک اين آقا که نقش توده يي را بازي مي کرد و خودش را هم کيوان معرفي کرده بود، آمد و گفت آن چاپخانه که لو رفته، اشکال ندارد ما داريم چاپ مي کنيم. از من 1800 تومان گرفت و رفت. نيم ساعت بعد، از دفتر رئيس بانک آقاي ناصر که رئيس کل بانک ملي بود زنگ زدند که فلاني بيايد کارش داريم. در اتاقم در ساختمان بانک ملي کاغذ و مجله گنج شايگان زياد داشتم، به هم اتاقي هايم گفتم آنها را جمع کنند و رفتم. آنجا گفتند بنشينيد صدايتان مي کنيم. ديدم افسري آنجا نشسته بود، مرا که ديد گفت اتفاقاً من با ايشان کار داشتم. دفتردار آقاي ناصر مرا تحويل او داد. به من دست بند نزد و محترمانه مرا برد و سوار جيپي کرد و به اداره فرمانداري نظامي رفتيم. کسي به اسم سرهنگ دومبشري آنجا بود که چشمان زاغ درشتي داشت و رئيس رکن 2فرمانداري نظامي بود. مرا به اتاق او بردند. اول بازرسي بدني کردند و در جيبم نامه يي پيدا کردند که از مشهد دکتر شريعتي برايم نوشته بود که خط سبز رنگي هم داشت. يکي هم صورت اسامي مصدقي هاي بانک بود که برايشان نشريه مي دادم. به يکي گفته بودم اسم مصدقي هايي را که در بانک هستند بنويس و او هم اين کار را کرده بود. اينها در جيبم بودند و من نگران بودم که چه مي شود.-تاريخ دستگيري تان را به ياد داريد؟اين دستگيري من در دوم سوم تير1333بود که 7 ، 8 شماره راه مصدق ما در آورده بوديم. افسري آنجا بود که خودش را به من معرفي کرد؛ سروان مجاوريان. که معلوم شد مامور رکن 2 بوده است. اين مجاوريان با دو تا سرباز مرا نشاندند ته يک جيپ و آمدند منزل ما. پدرم آن موقع سفر رفته بود. رفتيم به اتاق من که دم در بود. اين آقاي افسر پشت ميز من نشست. شروع به بازرسي اتاق کردند. در اتاق من کتاب هاي مختلفي بود، کتاب هاي راهنماي فني به زبان انگليسي و فرانسوي و کتاب هاي تاريخي و غيره. يک قفسه بلندي پر از کتاب داشتم، ميزم هم پر از کتاب بود، روي طاقچه هم کتاب و جزوه زياد بود. افسر مجاوريان يک مامور آگاهي شهرباني هم با خودش آورده بود. اين آقا کتاب ها را نگاه مي کرد، آنهايي را که سياسي بود جدا مي کرد، منصور برادرم آن موقع بچه بود و درميان اتاق مي گشت، مامور آگاهي کتاب ها را مي داد دست منصور مي گفت ببر بده جناب سروان. من ديدم کتاب هايي که دارد جدا مي کند گزينشي جدا مي کند. مثلاً بعضي هايش را که خطرناک بود نمي داد. جناب سروان هم آنها را نگاه مي کرد و مي گذاشت کنارش.-يعني او به جريان نهضت تمايل داشت يا انگيزه يي ديگر او را به اين کار وامي داشت؟در اين ميان به من گفت شما مثل اينکه خيلي اهل مطالعه هستيد. حالا نمي دانم به خاطر اين بود يا اينکه به خاطر وابستگي هاي خودش نمي خواست من را اذيت کند. کتاب هايي را که مي خواست مدرک بشود مي گذاشت لب ميز. ناگهان چشمم افتاد ديدم که روي اينها يک کاغذي هست که وقتي ديدم دلم فروريخت. اين کاغذ يک دستور تشکيلاتي بود. اسم مستعار من آن موقع اديب بود. نوشته بود آقاي اديب مواظب باشيد که اين شماره مثلاً اين جوري بشود. دستورالعمل هايي براي چاپ و توزيع نشريه بود. امضا هم کرده بود زهره. زهره اسم مستعار آقاي دانش پور بود که جزء حزب ايران بود. آن موقع رئيس شرکت بيمه بود ولي بعد برکنارش کردند. اين کاغذ باعث شد من خيلي خودم را ببازم. به فکر افتادم به هر نحوي هست آن را از چنگ شان دربياورم. در همين اوضاع دستم را گذاشتم روي ميز و با مجاوريان حرف مي زدم. او چشمش به من بود. در فرصت هاي مناسب من يواش يواش با شصتم اين کاغذ را کشيدم و گرفتم توي دستم و مچاله کردم. چند دقيقه يي که گذشت گفتم من با اجازه تان بروم دستشويي و رفتم و اين نوشته را در دستشويي انداختم. ساعتي بعد مدارکي که مي خواستند جمع کردند، مرا دوباره سوار جيپ کردند و به فرمانداري نظامي آوردند. ساعت 2 يا 3 بعدازظهر بعد از يکي دو ساعت صدايم کردند. مرا به اتاق بازجويي که در خود فرمانداري بود، بردند. دو نفر بازجو خودشان را به من معرفي کردند؛ يکي سروان سياحت گر بود و يکي هم که لباس شخصي تنش بود به نام زماني. اين دو تا در آن زمان معروف بودند. زماني درجه دار و کارشناس بازجويي بود. -بازجويي در چه فضايي انجام شد؟ فشار و رعب هم بود؟از ساعت 5 تا ساعت 10 و 11 شب بازجويي مي شدم. روال معمول اين بود که هر کسي دستگير مي شد از همان اول منکر همه چيز مي شد. سوال اول اينها از من اين بود که فردي را به نام حسين عظيمي شما مي شناسيد يا نه؟ من هم جواب دادم، بله مي شناسم. بعد گفتند چه رابطه يي با او داشتي؟ گفتم من مطالبي را مي دادم به ايشان، ايشان چاپ مي کردند و چاپ کرده اش را به من مي دادند. اينها ديدند من از اول دارم همه چيز را مي گويم شاخ در آوردند. بعد گفتند آن مطالب چه بود؟ گفتم مطالبي بود مربوط به مجله يي به اسم راه مصدق که من خودم مي نوشتم. اين مجله را من در مي آوردم. بعد گفتند مطالب اين روزنامه را کي تهيه مي کرد؟ گفتم همه اش را من خودم مي نوشتم. بعد گفتند پولش را از کجا مي آوردي؟ گفتم من مهندس بانک هستم و درآمد دارم و پولش را هم خودم مي دادم. به اين ترتيب همه مسائل نشريه را به خودم ختم کردم. باور نمي کردند، گفتند روي اين روزنامه نوشته شده است؛ ارگان نهضت مقاومت ملي، گفتم نهضت مقاومت ملي اصلاً وجود خارجي ندارد، من براي اينکه روحيه مردم را بالا ببرم اين حرف را مي زنم. خلاصه همه چيز را به خودم ختم کردم. بازجوها ديدند از اين طريق به جايي نمي رسند، اين موضوع را رها کردند و رفتند سر آن ليستي که از جيب من پيدا کرده بودند. پرسيدند اينها کي هستند؟ گفتم اينها کارمندان بانک هستند که من خودم اينها را نمي شناسم. فرضاً اگر يکي دو تاي آنها را هم بشناسم، اگر اينها را بگيريد چي مي خواهيد از آنها بپرسيد؟ مي پرسيد رابط تان کي بوده؟ آنها هم من را معرفي مي کنند، من هم که الآن خدمت شما هستم. گفتم کسي نبوده و من تازه مي خواستم بروم به اينها روزنامه بدهم. سر اين قضيه کمي حساس شدند و شروع کردند چک و مشت و لگد زدن. درمانده شده بودم که چه بگويم، در جيبم يک قرآن کوچک داشتم با ترس و لرز زير ميز قرآن را باز کردم، اول صفحه نوشته بودوان جادلوک فقل الله اعلم بما تعملون- اگر با تو مجادله کردند بگو خدا داناتر است به آنچه مي کنيد- من اين را که خواندم، شکفتم. به اين سروان گفتم جناب سروان شما به قرآن اعتقاد داريد؟ گفت البته. گفتم عربي مي دانيد؟ گفت بله، ولي نه به اندازه شما. گفتم من از خدا استخاره کردم که چه بگويم، اين آيه آمد که خدا اعلم است. گفت اي آقا اين حرف ها چيست، کار خير که استخاره ندارد. گفتم اگر من چيزي بگويم براي مردم گرفتاري درست شود آيا اين کار خير است؟-آنها که اين مسائل سرشان نمي شد.بله، نمي پذيرفتند. در اتاق بازجويي کساني مي آمدند و مي رفتند که آنها را به من معرفي مي کردند. اسمشان را قبلاً شنيده بودم همه شکنجه گرهاي فرمانداري نظامي بودند. آخرش گفتند اين آدم نمي شود. مرا به اتاق مجاور بردند که سرهنگ زيبايي و سروان عميد و چند نفر ديگر که همه شکنجه گر بودند آنجا بودند. اول شروع کردند با حالت نسبتاً محترمانه با من صحبت کردند و پرسيدند اين مطالب را کي مي نوشته؟ دوباره گفتم، خودم مي نوشتم. سروان عميد که بعد ها سرلشگر شد با حالت توپ و تشر به من گفت دروغ مي گويي. من گفتم اختيار داريد، برويد در روزنامه ها و مجلات مقالات علمي من را ببينيد. بعد به سروان سياحت گر گفتند اين را ببريد بالا. مرا سوار يک جيپ کردند، ساعت ده شب بود. زيبايي هم آمد توي جيپ که من حسابي ترسيدم. ماشين از جلوي شهرباني در ميدان توپخانه راه افتاد. کمي که آمد بالا پنچر شد. ناچار ماشين را به سرازيري برگرداندند. و من را دو مرتبه به يک جيپ ديگر سوار کردند. زيبايي که آمد سوار شود ساعتش را نگاه کرد، گفت واي دير شده، من به زنم قول داده ام که امشب زود مي آيم. به همراهان گفت من نمي آيم و با هم صحبت کردند که امشب را به اين پسره مهلت مي دهيم تا فکر هايش را بکند. خلاصه برگشتيم. فردا حوالي هفت صبح من را صدا کردند. ديدم که جو عوض شده و با احترام با من برخورد مي کنند. موضوع هم عوض شده بود.-مگر غير از چاپ نشريه و پخش آن، موضوع ديگري هم بود؟رفتند سر حزب توده. چون من همه اش مي گفتم که همه کارها را خودم مي کرده ام و گاهي هم کساني به من تلفن مي کردند و بحث مي کردند و توصيه هايي به من مي کردند. اينها گير دادند به اين تلفن ها که مال حزب توده بوده و اينها مي خواهند تو را از راه به در ببرند. در حالي که ما مخالف حزب توده بوديم. اينها هم بد مي گفتند. ساعتي گذشت و ديدم که سه نفر از قوم و خويش هاي من آمدند. يک فاميلي داشتيم به نام آقاي بختيار که شوهر دختردايي ام بود و دايي و پسردايي ام آمده بودند و گفتند که ما مي دانيم فلاني هيچ کاري نکرده است. سياحت گر هم گفت براي ما ثابت شده که ايشان واقعاً جوان متدين ميهن پرستي هستند. بعد معلوم شد آن شب که مرا مي بردند، مادرم به دايي ام خبر مي دهد و او هم به بختيار دامادش مي گويد که پسرعموي سرتيپ بختيار بود. خلاصه اين اقدام شبانه مادرم خيلي موثر بود. بازجويي من تمام شد و من را از اتاق بازجويي بردند بخش بازداشت موقت. اول راهرو ديدم برادرم ايرج آنجا است، خيلي ترسيدم چون يک مشت دروغ گفته بودم که من روزنامه ها را مي دادم به برادرم که اين طرف و آن طرف ببرد و او هم از محتواي آنها خبر نداشت. در عين حال ديدم که آقاي فروهر مثل شير در اتاق روبه رو نشسته و او هم يک بفرما زد براي ما و ما رفتيم پهلوي فروهر و همان موقع هم حافظ را باز کرد و اين شعر آمد که؛ خوش گرفتند حريفان سر زلف ساقي/ گر فلک شان بگذارد که قراري گيرند.يک سربازي وسط راهرو قدم مي زد که فروهر به من گفت اين سرباز محرم است. اگر پيغامي داري براي برادرت بده به اين مي برد. من هم يادداشتي نوشتم که ايرج انشاء الله که تو آزاد مي شوي و اگر هم از تو بازجويي کردند، بگو من نمي دانستم برادرم چه مي کند و فقط گاهي يک بسته هايي به من مي داد که اين ور و آن ور ببرم و من از محتواي آنها خبر نداشتم. بعد از دو ساعتي هم ايرج را بردند بازجويي و در اين رفت و برگشت ديدم خندان است، گفت من مرخص شدم. بعد مرا بردند داخل زندان موقت شهرباني که زنداني هاي سياسي آنجا بودند. توده يي ها زياد بودند. بعد هم پارتي بازي شده بود و مرا به بهداري آوردند که تخت داشت و غذايش تميز بود. آقايي به نام اعظمي را به آنجا آوردند که معروف بود. سر بازار مغازه صرافي داشت. توده يي هايي را هم که پارتي داشتند، به بهداري منتقل کرده بودند. آنها اين آقاي اعظمي را اذيت مي کردند. گاهي پرمنگنات از بهداري مي گرفتند و در چاي او مي ريختند. او وقتي چاي را مي خورد، استفراغش مي گرفت. من بعد از حدود بيست و چند روز از آنجا آزاد شدم.-قبل از کودتاي 28 مرداد فکر مي کرديد کودتايي که شکست خورده دوباره برگردد؟ما بچه هاي انجمن اين نگراني را داشتيم که توده يي ها دارند مي برند يعني کشور کمونيستي مي شود چون شهر واقعاً به هم ريخته بود و حالت شورشي داشت. ادارات هم به هم ريخته بود و همه هم به شاه فحش مي دادند و مجسمه شاه و رضاشاه هر جا که بود از بالا مي انداختند پايين. ما نگران حاکميت کمونيست ها بوديم. بعد از 25 مرداد و شکست کودتاي اول تصور ما اين بود که کودتا تمام شده و ايران دارد به سمت يک جريان کمونيستي مي رود. اين نگراني موجب شده بود در آن 4-3 روز بي طرف باشيم ولي بعد از 28 مرداد در جريان فعاليت ها قرار گرفتيم.-توده يي ها که شورش کردند شما نفهميديد چرا شورش کردند؟آنها تحليل شان اين بود که يک کودتايي با همکاري امريکايي ها مي خواسته بشود، الان که کودتا شکست خورده موقعيتي است که خودمان فضاي ايران را بگيريم. در آن زمان به مصدق هم مراجعه کرده بودند و با مصدق ارتباط داشتند. پيشنهاد همکاري به مصدق مي دهند و اسلحه مي خواهند از مصدق که او قبول نمي کند.-از دکتر فاطمي در اين دو سه روز در باختر امروز مقالاتي چاپ شده است که خيلي تند و آتشين عليه شاه و سلطنت نوشته، شما آن موقع چه تصوري نسبت به اين موضع گيري ها داشتيد؟ما آن ايام 25 تا 28 عليه فاطمي چيزي نداشتيم ولي بعدها خيلي شايعات بود که فاطمي با آنها بوده و مخصوصاً جو را داغ کرده که روحانيت عليه مصدق بشورند. توي مردم هم اين قضيه بود، فاطمي هم گم شده بود و اين مساله بيشتر به ابهامات و شايعات دامن مي زد. وقتي که او را در خانه يکي از افسران حزب توده دستگير کردند معلوم شد فاطمي وفادار بود. فاطمي از دکتر شايگان و مهندس رضوي خيلي گله داشت چون اينها را با هم محاکمه کرده بودند و فاطمي گفته بود اينها مي خواهند خودشان را تبرئه کنند و ضعف نشان مي دهند. در حالي که آنها هم قبلاً حرف هاي تندي زده بودند. -وقتي از زندان آزاد شديد تقريباً يک سال از کودتاي 28 مرداد گذشته بود، باز هم به فعاليت سياسي ادامه داديد؟ آيا فضا به گونه يي بود که بشود فعاليت کرد؟فضا بسته شده بود. بعد از آزادي از زندان اول، امکان چاپ روزنامه راه مصدق ديگر ميسر نبود، به صورت پلي کپي تکثير مي شد. البته من در کار تکثيرش دخالتي نداشتم. فقط من مطالبش را با کمک آقاي حسن نزيه تهيه مي کردم. دستگاه پلي کپي و استنسيل و تايپ در منزل يکي از دوستان نهضت مقاومت به نام آقاي عسگري بود. ايشان کارمند بانک بود و کار تکثير نشريات را انجام مي داد. بعد کسي اوراق تکثيرشده را از منزل ايشان مي گرفت و به من مي داد و من توزيع مي کردم. -با توجه به اينکه در دستگيري قبلي مشخص شده بود اين نشريه کار شما است انتشار آن به صورت جديد براي شما دردسر درست نمي کرد؟ به هرحال آن را از چشم شما مي ديدند.بعد از آن واقعه نشريه را به صورت مخفيانه منتشر و توزيع مي کرديم. قرار براين بود که دست پليس نيفتد و رعايت مخفي کاري بشود. اما در ادامه کار اتفاقي افتاد که ماجرا لو رفت. اسفند سال 1333 با پادرمياني فاميل و آشنايان که مرا به ازدواج ترغيب مي کردند همسرم را عقد کردم. ايشان خواهر آقاي رحيم عطايي از اعضاي نهضت مقاومت و خواهر زاده مهندس بازرگان بود. کمتر از يک ماه از اين قضيه نگذشته بود، يعني فروردين 1334 که شماره جديد نشريه قرار بود منتشرشود، کسي که مسوول توزيع آن بود و بايد آنها را از خانه آقاي عسگري بگيرد و به من برساند در سفر بود و چون زمانش مي گذشت من مجبور شدم خودم به منزل ايشان مراجعه کرده و نشريات را بگيرم. منزل ايشان حوالي خيابان قصرالدشت فعلي بود. اما آن زمان تهران به اين بزرگي نبود. آن محل انتهاي بخش مسکوني شهر حساب مي شد و غرب آن بيابان و مزرعه بود. کوچه هاي باريک و خاکي داشت که خانه سازي شده بود ولي به اين صورت خيابان و آباد نبود. شب بود که از منزل ايشان بيرون آمدم. يک بسته نشريات که در لفافي با نخي بسته بوديم دست من بود و يک بسته ديگر دست برادر همان آقاي عسگري، که همراه من آنها را آورد. درحالي که مي رفتيم در تاريکي ديديم دو نفر تلوتلو خوران از روبه رو مي آيند مثل اينکه مست بودند. نزديک که شدند ديديم لباس نظامي دارند. بعد از اينکه از کنار ما رد شدند و قدري که رفتند مثل اينکه مشکوک شدند و ايستادند. ما را صدا زدند که شما همراهتان چي داريد؟ بعد آمدند بازرسي کنند، در تاريکي هم ديده نمي شد. ما را به مغازه يي در آن نزديکي که چراغ داشت، بردند و بسته را بازرسي کردند. نشريات را ديدند و گفتند شما اوراق مضره داريد و ما را بازداشت کردند و گفتند بايد برويم کلانتري. راه افتاديم. ما جلو مي رفتيم و آنها از پشت مي آمدند. گاهي هم لگدي به ما مي زدند و ما با آن بسته هاي سنگين به سر مي افتاديم. کلانتري هم دور بود. در بين راه يکي از آنها گفت ببين ما زن و بچه داريم، اگر يک چيزي بدهي ما ولت مي کنيم. من هم از روي سادگي و جواني گفتم باشد. پول همراهم نداشتم، دسته چک داشتم، يک چک مبلغ سيصد تومان که آن زمان خيلي پول بود نوشتم، چک را به او دادم، اما او نامردي کرد. تا چک را در جيبش گذاشت، اسلحه اش را کشيد و گفت خب حالا تکان بخوريد مي زنم تان، راه بيفتيد برويم کلانتري. به هرحال به کلانتري 18 که مربوط به آن محل بود رسيديم. يک لگدي به من زد که از پله هاي آنجا غلتيدم پايين. در مقايسه با بازداشت قبلي اين بار با شرايط خيلي سختي روبه رو شدم. -هنوز ساواک تشکيل نشده بود؟نه، ساواک يک سال بعد تاسيس شد. تا آن زمان اطلاعات شهرباني و رکن2 ارتش اين کارها را مي کردند. در کلانتري من و برادر عسگري را از هم جدا کردند و هر کدام مان را به اتاقي بردند. مامورها مي آمدند هرکدام مشت و لگد و سيلي مي زدند. تا نيمه هاي شب اذيت کردن و زدن ادامه داشت. تا اينکه افسري براي بازپرسي آمد و مرا نزد او بردند. در همين حين از پنجره اتاق ديدم که سربازها سر پتوهايي را گرفته اند و وسايلي را مي آورند از جمله ماشين پلي کپي و تايپ منزل عسگري را در ميان آنها ديدم. گويا از برادر عسگري که نوجوان دانش آموزي بود آدرس منزل شان را گرفته بودند و به خانه شان رفته بودند. بعد هم به منزل ما يعني منزل پدرم رفته بودند و يکسري وسايل هم از آنجا آوردند. عسگري را هم گرفتند. از منزل ما هم خيلي چيز آورده بودند. حتي يک کتاب مثنوي بزرگي داشتيم و صفحه هاي گرامافون علاوه بر کتاب هاي زيادي که داشتيم همه را برداشته بودند. در بازجويي اين بار فکر کردم همان تاکتيک دستگيري قبلي را به کار بگيرم يعني همه کارها را خودم بر عهده بگيرم و پاي ديگري به ميان نيايد. -منزل آقاي عسگري که لو رفته بود، چطور مي شد به خودتان ختم شود؟منزل ايشان را مي دانستم. گفتم ايشان در بانک همکار من بود و براي تکثير نشريه ها از او کمک گرفته بودم ولي بقيه کارها را خودم مي کردم. در کلانتري بازجويي به اين ترتيب تمام شد و از آنجا ما را به فرمانداري در ميدان توپخانه بردند. برادر عسگري را هم آزاد کردند. همين جايي که الان مترو ساخته شده مرکز شهرباني و فرمانداري بود و بازداشتگاهي هم در آنجا بود. در آنجا زماني که مي خواستم به دستشويي بروم ديدم مهندس بازرگان هم در يکي از اتاق هاي آنجاست. او را يک هفته قبل از دستگيري ما گرفته بودند. بازداشت او هيچ ربطي به کار ما نداشت. در اتاق ما سه چهار نفري بودند که يکي دوتايشان معلوم بود مامور بودند آنها را داخل سلول مي فرستادند که از زنداني ها حرف بکشند. در اين بازداشتگاه يک ملاقاتي هم به من دادند که همسرم و برادرش آمده بودند. بعد از سه چهار روز من و مهندس بازرگان و عسگري را به زندان زرهي ارتش منتقل کردند. در زندان زرهي همان سرگردي که در کلانتري شب اول بازداشت براي بازجويي من آمده بود دوباره مامور بازجويي من شد. اسمش سرگرد ابتهاج بود که بعدها ارتقاي مقام يافت و تا تيمساري هم رسيد. او در بازجويي براي اولين بار از من مي خواست که افراد نهضت مقاومت را معرفي کنم. -مگر نهضت مقاومت لو رفته بود؟نه، هنوز لو نرفته بود ولي اسمش را مي دانستند اما افراد هنوز مشخص نشده بودند. فهميده بودند که ما تحت اين عنوان فعاليت مي کنيم ولي افراد را نمي دانستند. فشار مي آورند که چه کساني در اين جريان هستند. شانسي که داشتم اين بود که من و مهندس بازرگان و عسگري در يک اتاق بوديم. هرکدام را به تنهايي بازجويي مي بردند ولي بعد برمي گشتيم کنار هم بوديم. وقتي در بازجويي از من خواستند اسامي افراد نهضت مقاومت را بگويم از تاکتيکي استفاده کردم که بعدها در دهه 50 خيلي در بازجويي دادن ها رايج شد. فکر کردم کساني را بگويم که رد گم کني باشد، ضمن اينکه اطلاعات سوخته يي باشد. قبل از کودتاي 28 مرداد جمعي براي هماهنگي ميان احزاب و گروه هاي طرفدار نهضت ملي ايجاد شده بود به نام کميته بين الاحزاب. عده يي به نمايندگي احزاب مختلف در اين کميته عضو بودند. چون احزاب با هم اختلافات زيادي داشتند اين کميته درست شده بود که ميان آنها آشتي برقرار کرده و آنها را متحد کند. اين کميته تا کودتا و کمي بعد از آن تا تشکيل نهضت مقاومت فعال بود. اما اينها که به شرايط آزاد زمان دکتر مصدق عادت کرده بودند ديگر در شرايط خفقان بعد از کودتا آمادگي فعاليت مخفي نداشتند و ديگر کاري نمي کردند. گاهي نيز جلسات شان منزل آيت الله زنجاني تشکيل مي شد. از طرفي از سوي رکن2 هم درميان آنها نفوذ شده بود و همه شناخته شده بودند. بعد از کودتا يک روز که در منزل آيت الله زنجاني جلسه داشتند يکي از آنها را که بيرون مي آيد به نام خورگاني مي گيرند. او را در بازجويي اذيت مي کنند و اسامي افراد اين کميته را از او مي خواهند. او هم اسامي را گفته بود ولي آنها را نگرفتند. البته بعد از آن هم ديگر فعاليتي نداشتند. من مي دانستم آنها کاري نمي کنند و اسامي شان هم لو رفته است. در بازجويي گفتم کميته نهضت مقاومت همان کميته بين الاحزاب بود. گفتند اسامي شان چيست؟ اسامي آنها را گفتم، آقاي گيتي بين، نخشب، رازي و چند نفر را گفتم. بعد که به سلول برگشتم به مهندس بازرگان گفتم من اين طوري گفتم. گفت خوب گفتي. بعد هم که از خودش درباره نهضت مقاومت پرسيده بودند گفته بود که اينها همان سران احزاب مثل الهيار صالح و امير علايي و دکتر معظمي و باقرخان کاظمي و ديگران بودند. به هرحال حرف ايشان با گفته من مطابق درآمده بود. به اين ترتيب در آن مقطع هسته اصلي نهضت مقاومت که آيت الله زنجاني، آيت الله طالقاني، مهندس بازرگان، پدرم و رحيم عطايي و ديگران بودند محفوظ ماند و لو نرفت. منتها بعد متوجه شديم گيتي بين را گرفته اند. البته يکي دو ماه بعد او را آزاد کردند. از طرف ديگر آقاي الهيار صالح و امير علايي و چند نفر ديگر را هم تبعيد کردند. دايي عسگري در ارتش پستي داشت و به هرحال بعد از يک ماه او را آزاد کردند. من و مهندس بازرگان مانديم. در اين زندان لشگر 2 زرهي تعدادي از سران توده يي ها هم بودند. من و مهندس بازرگان در يک اتاق بوديم و اتاق بغلي ما خالي بود. در يک رديف ديگر سلول هاي توده يي ها بود. يکي از آنها به نام آقا فخر ميررحيمي جزء کميته تهران بود که مهندس بازرگان را مي شناخت. يک بار که با مهندس مي رفتيم دستشويي او به مهندس گفته بود مواظب باشيد در اتاق تان ميکروفن هست. مهندس به من گفت. وقتي برگشتيم من کنجکاو شدم اين را پيدا کنم. هر جا بررسي کرديم ديديم جاي چنين چيزي نيست. فقط يک پريز برق بود که حدس زديم داخل آن باشد. به هرحال با نوک چاقو من اين پريز را باز کردم و ديدم داخل آن ميکروفن کوچکي کار گذاشته شده و دو سيم هم به آن وصل است. من يکي از اين سيم ها را قطع کردم و دوباره پريز را بستم. 7 ، 8 روز در اين سلول بوديم بعد آمدند ما را از اين اتاق به اتاق بغلي بردند. بعد ديديم مرتب مامورها مي آيند به آن اتاق قبلي سرکشي مي کنند و کارهايي در آنجا انجام مي دهند. يک امريکايي هم گاهي همراهشان مي آمد. بعد موقعي که به دستشويي مي رفتيم ديدم همان قسمت پريز را گچ کاري کرده و رنگ کرده اند. مثل اينکه رد سيم آن را کنده بودند و چيزي کار گذاشته بودند. چند روز که گذشت و گچ ها خشک شد، ديديم دکتر مرتضي يزدي از سران حزب توده را با استپانيان از اعضاي اطلاعات حزب به اين سلول آوردند. اينها بلند با هم صحبت مي کردند به طوري که حتي ما هم صدايشان را مي شنيديم. يک بار که فرصتي دست داد من جلوي سلول آنها رفتم و به دکتر يزدي گفتم در اين اتاق ميکروفن کار گذاشته اند. خنده يي کرد و گفت مي دانم اينها ما را با هم انداخته اند که از من حرف بکشند. او خيلي زبل بود. سرگرد ابتهاج که بازجوي من بود به اين يزدي فحش مي داد و مي گفت اين يزدي از همان روز اول تا حالا کلمه اعليحضرت روحي فداه از زبانش نمي افتد. رئيس زندان استوار ساقي بود. او ما را آزاد گذاشته بود. در اين زندان خيلي چيزها ديديم. عده يي از چپي هايي که از کارخانه سرخ گرفته بودند را هم به آنجا آوردند. بختيار که فرماندار نظامي بود، به خاطر بازداشت قبلي از دست من خيلي عصباني بود، روي همين اصل مهندس را آزاد کردند ولي من هفت ماه آنجا ماندم. تا اينکه عده يي از استادان دانشگاه که با پدرم هم دوست بودند فشار آوردند تا بالاخره روز چهار آبان 1334 مرا آزاد کردند. -بعد از آزادي به سرکار قبلي بانک برگشتيد؟نه، مرا از بانک اخراج کردند. فاميل هم فشار مي آوردند که بايد تشکيل خانواده بدهي و همسرت را از عقد درآوري. من هم کاري نداشتم و اول زندگي دچار مشکلات مالي زيادي شدم. به هرحال اسفند 1334 ازدواج کردم و مستقل شدم. اما به لحاظ مالي دچار مشکل بودم. يک مغازه کوچک آهنگري داشتيم ولي آن هم درآمدي نداشت. از اين جهت همه توصيه مي کردند کمتر به فعاليت هاي سياسي و تشکيلاتي بپرداز و وضعيت زندگي خودت را سروسامان بده. لذا من در کارهاي تشکيلاتي نهضت مقاومت کمتر شرکت مي کردم و از بيرون در جريان کارها بودم. -در سرکوب نهضت مقاومت شما چه وضعيتي داشتيد؟نهضت مقاومت در سال 1336 لو رفت. اما آنچه باعث آن شد مساله نفت بود. دکتر معظمي هيچ وقت خودش را در مسائل تشکيلاتي و اجرايي نهضت داخل نمي کرد، فقط هر وقت چيزي به نظرش مي رسيد يا توصيه يي داشت به نهضت مي گفت. ايشان در آن سال به کميته نهضت مقاومت توصيه مي کند که درباره قراردادهاي نفتي جديد مطلبي تهيه کنند، خودش هم اطلاعاتي در اين زمينه در اختيار افراد نهضت مي گذارد. شاه در آن موقع قراردادي با شرکت هاي نفتي بسته بود که به 75-25 معروف شده بود. مدعي بودند که مصدق نتوانست چنين کاري کند، قراردادهاي نفتي تا زمان مصدق حداکثر50-50 بود اما شاه توانسته کاري کند که 25 درصد به شرکت هاي نفتي بدهد و 75درصد سهم ايران شود. روي اين مساله خيلي تبليغات مي کردند. قبل از اين بيشتر احزاب از نهضت جدا شده بودند و تا حدي محدود شده بود. اما حزب نيروي سوم دکتر خنجي و مسعود حجازي با نهضت مقاومت همکاري داشتند تا پاييز 1335. در آن زمان حمله فرانسه، انگليس و اسرائيل به مصر که تحت حکومت عبدالناصر بود اتفاق افتاد. به بنادر پورت سعيد، اسکندريه و کانال سوئز حمله نظامي شد و توفاني در دنيا به راه افتاد. در ايران هم مردم نسبت به اين مساله حساس بودند. در نهضت مقاومت هم بحث مي شود که ما بايد از ناصر و مصر حمايت کنيم. دکتر خنجي مخالفت مي کند و تحليلي ارائه مي دهد که حرکت ناصر انگليسي است و اين هم يک طرح انگليسي است و ما نبايد از ناصر حمايت کنيم. نهضتي هاي ديگر اين تحليل را نمي پذيرند و اين موجب اختلاف و سپس کدورت مي شود. خنجي و نيروي سوم از نهضت مقاومت بيرون مي روند. سر اين ماجرا ميان خنجي و حجازي از يک طرف و ميان آنها و رحيم عطايي و نهضتي ها کدورتي باقي ماند. در اين باره آقاي حسن نزيه جزوه يي نوشت به نام جزوه نفت که در فروردين 1336 منتشرشد. خبر اين مساله به شاه مي رسد و او خيلي عصباني مي شود و بختيار را مي خواهد که اين مصدقي ها را بايد جمع کنيد. آن زمان ساواک هم تازه تشکيل شده بود. سال 1335 تاسيس ساواک از تصويب مجلس سنا گذشت و مشغول تدارک و سازماندهي بودند که اين مساله پيش آمد و اولين اقدام کاري ساواک همين سرکوب نهضت مقاومت شد. آن زمان در خيابان نادري، روبه روي کافه نادري يک پيراهن دوزي بود که مال فردي به نام جواد بود که ما به او جواد نادري مي گفتيم. او فردي ملي و شجاع و در جريان هاي نهضت ملي نيز فعال بود. مغازه اش بعد از کودتاي 28 مرداد پاتوق طرفداران مصدق بود. به او سر مي زدند و او هم نشريه يا اعلاميه يي که به دستش مي رسيد به آنها مي داد. او را شناسايي مي کنند و مي گيرند و شکنجه مي کنند. به دنبال او ماشاءالله فولادي را مي گيرند. او را هم خيلي اذيت مي کنند. رحيم عطايي که او را در زندان ديده بود مي گفت تمام پيراهنش خون هاي لخته شده بود. بعد از او عطايي و عباس سميعي و عده ديگري را گرفتند. بعد هم کميته نهضت مقاومت مشهد را گرفتند. آقاي احمدزاده، استاد شريعتي، دکتر شريعتي، آسايش، آملي زاده، و تعدادي ديگر بودند. عباس شيباني را هم که قبلاً به مشهد تبعيد کرده بودند از آنجا دستگير کردند و به تهران آوردند.
منبع : میزان نیوز

0 نظرات: