۲۳:۵۷ bamardum 0 نظر

مرا گر خود نبود این بند،

شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان،

می گذشتم از تراز خاک سرد پست…


نه به خاطر آفتاب نه به خاطر حماسه

به خاطر سایه ی بام کوچکش

به خاطر ترانه ئی

کوچک تر از دست های تو

نه به خاطر جنگل ها نه به خاطر دریا

به خاطر یک برگ

به خاطر یک قطره

روشن تر از چشم های تو

نه به خاطر دیوارها — به خاطر یک چیز

نه به خاطر همه انسان ها — به خاطر نوزاد دشمنش شاید

که انسان دنیائی است

نه به خاطر شاهراه های دور دست

به خاطر ناودان، هنگامی که می بارد

به خاطر کندوها و زنبورهای کوچک

به خاطر جار بلند ابر در آسمان بزرگ آرام

به خاطر تو

به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک به خاک افتادند،

به یاد آر

من فکر می‌کنم

هرگز نبوده دستِ من این سان بزرگ و شاد:

احساس می‌کنم

در چشمِ من به آبشرِ اشکِ سُرخ‌گون

خورشیدِ بی‌غروبِ سرودی کشد نفس؛

احساس می‌کنم

در هر رگم به هر تپشِ قلبِ من کنون

بیدارباشِ قافله‌یی می‌زند جرس




0 نظرات: