تجاوز سه جوان بسيجي به يك زن متاهل

۱۳:۴۱ bamardum 6 نظر

هنوز خبر فوت دكتر زهرا در بازداشتگاه امر به معروف و نهي از منكر همدان فراموش نشده است كه در اين شماره مجله زنان گزارشي از تجاوز سه عضو بسيج به زني متاهل در شهر صومعه‌سرا، 35 كيلومتر مانده به لاهيجان كه در 24 خرداد ماه و در ساعت 8 شب اتفاق افتاده قلبمان را به درد آورد . حال در پرونده دكتر زهرا تعدادي از فرماندهان سپاه، در ديدار با ناطق نوري كه هم اکنون رياست بازرسي رهبري را بر عهده دارد ، کشته شدن دختر يکي از همکاران خود توسط ستاد امر به معروف و نهي از منکر همدان را نوعي برخورد با خود دانستند و از وي خواستند که در اين باره وارد عمل شود. ولي در اين پرونده چه كسي به فرياد رسي اين زن خواهد رسيد خدا مي داند. اين، گزارشي از يك تجاوز است به روايت آدم‌هاي مختلف و فقط تكه‌اي از يك حجم بزرگ. قضاوت كردن و تشخيص درست و نادرست حرف‌ها در چنين پرونده‌اي مي‌ماند به عهدة آنان كه قرار است قضاوت كنند. ريز ماجرا هم لابد مي‌ماند براي آسمان آبي و ستاره‌هايش و خدايي كه همان نزديكي‌ها بود، يقينا ً.

فريبا، مي‌تواني حرف بزني؟
بله

چرا نخواستي همسرت متوجه شكايت شود؟
خانم، زندگي‌ام در خطر است، من فقط دو سال است كه ازدواج كرده‌ام، بعد هم چرا ناراحتش كنم، خودم كم ناراحتم؟ ترس هم دارم، خيلي پرزور و قوي‌هيكل است، مي‌ترسم برود كس و كارشان را شل و پل كند .كمي مكث مي‌كند و بعد مي‌گويد: «هر سؤالي داري بپرس. من شغل شما را درك مي‌كنم. مدتي در روزنامة ... در رشت نوار پياده مي‌كردم اما بعد ازدواج كردم و خانه‌ دار شدم.» افشين‌فر كه تا آن لحظه كنار ما ايستاده بود و احتمالاً نگران بود كه موكلش حرفي نزند كه به ضررش تمام شود با گفتن اين جمله كه «راحت باشيد، خانم‌ها»، رضايت مي‌دهد كه برود و در گوشه‌اي از محوطة جلو ساختمان دادگاه بايستد

خانم، نفسم درنمي‌آمد، گفتم: تو را به فاطمه، تو را به علي ولم كنيد، من زن شوهردارم. مي‌خواستند مرا بكشند، گفتند: چوب را بكنيم تو... چوب بزرگ بود، اين هوا... با دست اندازة چوب را نشان مي‌دهد و مي‌زند زير گريه... كجا بودم؟ آهان، گفتم دربست برسانم رشت، كمي بعد نمي‌دانم اين به آن زنگ زد يا آن به اين... صداي زنگ تلفن را نشنيدم فقط يكهو فهميدم دارد با تلفن حرف مي‌زند. مي‌گفت: خوب مي‌آيم. صبر كن. كمي جلوتر پسر جواني را سوار كرد كه كنار من نشست. اعتراض كردم كه چرا مسافر زدي. اول گفت: دوستم است، شما ببخشيد. بعد كه اعتراضم بيشتر شد، راننده گفت: خفه‌شو. پسر كناري‌ام هم چاقو درآورد. گفتم: چي‌كار مي‌كنيد؟ ديوانه شديد؟ ولم كنيد بروم... راننده ‌گفت: خفه‌شو، صدايت را ببر. چنگ زدم به پشت گردن راننده، يك لگد هم زدم به پهلوي كناري‌ام اما انگار به ديوار خورده بود. خانم هيكل چاقم را نگاه نكن، هيچ زوري ندارم، اما نمي‌توانستم كه هيچ كاري هم نكنم. داشتند مرا با خودشان مي‌بردند. كناري‌ام سرم را گرفت لاي زانوهايش، چاقو را هم آورد جلو صورتم. گريه مي‌كردم، مي‌گفتم: بگذاريد من برم. راننده مي‌گفت: ما بسيجي هستيم، بايد به حرف‌هايمان گوش كني، بايد لال بشوي. بعد مدتي بالاخره گذاشتند بيايم بالا و راست بنشينم. حلقه و ساعتم را درآوردم. سي هزار تومان هم همراهم بود. آخر، خانم، من هميشه پول زياد برمي‌دارم، خوب شايد اتفاقي افتاد، لازم مي‌شود. گفتم: اينها را بگيريد، ولي بگذاريد بروم. كناري‌ام مي‌خنديد، مي‌گفت: من كرم، نمي‌شنوم. از يك خيابان گذشتيم كه اسمش سيدعلي‌اكبر بود، گفتم يا سيد... كمي جلوتر، تاكسي جلو يك سمند ايستاد. رانندة سمند آمد و سرش را آورد توي ماشين، مرا ديد و خنديد و گفت: امن است، خيالت راحت. گفتم: چه مي‌گوييد، ديوانه شديد؟ گفت: من بسيجي‌ام، نگران نباش، اينها را تنبيه مي‌كنم. نمي‌دانستم چه را باور كنم، مسخره‌ام مي‌كردند. هنوز هم نمي‌دانم راست مي‌گفتند بسيجي‌اند يا نه.

چرا داد نزدي؟
خانم، آنجا خلوت بود، شمال را كه ديدي، خيلي از خيابان‌هايش خلوت‌اند. يك بار كه سرم را بلند كردم، ديدم روي تابلو نوشته: 15 سياهكل. فقط فهميدم نزديك سياهكليم. توي كلانتري متوجه شدم جايي كه مرا بردند نزديك روستايي به نام سوخته‌كوه بوده و محل زندگي‌شان همان‌جاست. نزديك خانه‌شان اين كار را با من كردند، باورتان مي‌شود؟ چند دقيقه مكث مي‌كند، انگار توي فكر است و با پشت دست اشك‌هايش را پاك مي‌كند. خانم، حتي اگر داد هم مي‌زدم كسي شك نمي‌كرد. وقتي دو تا ماشين كنار هم پارك شدند و آدم‌هايش با هم حرف مي‌زنند جاي شك نمي‌ماند. شما بودي شك مي‌كردي؟ بعد كاري هم مي‌كردي؟ نه، به‌خدا مي‌ترسيدي و فلنگ را مي‌بستي. شب بود خانم، هيچ فريادرسي نبود. ماشين‌ها دوباره راه افتادند، كمي جلوتر به يك بيشه‌زار رسيديم، ماشين را نگه داشتند، كسي كه چاقو دستش بود هلم داد پايين، خودش هم با چاقو افتاد پشت سرم، مي‌گفت اگر داد بزنم چاقو را مي‌زند به پشتم. وسط بيشه‌زار را به اندازة دو تا ماشين صاف كرده بودند. از قبل حرامزاده‌ها آماده كرده بودند. يكي‌شان آمد سمتم. گفتم: «من زنِ شوهردارم، ايدز دارم، مريضم. ولم كنيد، مگر خودتان ناموس نداريد؟» دستش را كرد توي مانتوم، داشت دكمه‌هايم را باز مي‌كرد. . يكي از دكمه‌ها چند روز پيش افتاده بود، به‌جايش سنجاق زده بودم، نمي‌توانست بازش كند، ول كرد، از خيرش گذشت. راننده رفت از صندوق عقب ماشين چوب آورد. اولين ضربه را به قوزك پايم زدند، افتادم زمين. دوباره بلندم كردند. نمي‌دانم چقدر طول كشيد كه همين‌طور سرپا ايستاده بودم، خجالت مي‌كشيدم، درد داشتم، خوار شده بودم. مي‌گفتند: بنشيني، مي‌زنيمت. بعد يكي‌شان رفت از صندوق عقب ماشين زيرانداز آورد، انداخت روي زمين. خواباندنم، كيفم را خالي كرد روي زمين، كارت كتابخانه‌ام را ديد، اسمم را خواند، خنديد و گفت: پس تو فريبايي... فريبا! مسخره‌ام مي‌كردند، حرف‌هاي زشت مي‌زدند، با چوب مي‌زدند تا رضايت بدهم. در جوابية پزشكي قانوني، آثار زخم‌ها نوشته شده: قوزك پايم، كشالة ران‌هايم، باسن، دو تا دست‌ها و سينة سمت چپم همه كبود و زخم شده بود. بعد يكي‌شان چوب را گذاشت روي سينه‌ام كه تكان نخورم نمي‌دانم چقدر طول كشيد، ديگر نمي‌فهميدم، داشتم از درد و غصه مي‌تركيدم، هيچ كاري نمي‌توانستم بكنم. وقتي بلند شدند، رانندة سمند گفت: بكشيمش. چوب را بكنيم... چوب توي دستش بود و من پايين پاهايش خوابيده بودم، گفتم: يا فاطمة زهرا، بفرما كارم تمام است. چوب را مي‌چرخاند توي هوا و من پايين پاهايش خوابيده بودم و هر لحظه فكر مي‌كردم الان چوب فرود مي‌آيد چوب را مي‌چرخاند توي هوا و من پايين پاهايش خوابيده بودم. آن دو نفر كه حالا ايستاده بودند جلوِ ماشين صدايش كردند، چوب را انداخت زمين و رفت كنار ماشين پيش آنها، لابد مي‌خواستند تصميم بگيرند كه با من چه كنند. مانتويم پاره شده بود، روسري‌ام از سرم افتاده بود، خانم خدا نصيب نكند. راه فراري نبود، من هم ديگر نمي‌توانستم بدوم، اصلاً مي‌ترسيدم دوباره كتك بخورم. بالاخره يكي‌شان آمد و گفت: بلندشو. دوباره چاقو را گذاشت پشتم. تا سوار ماشين نشدم باورم نمي‌شد كه گذاشتند زنده بمانم. اين بار سوار سمند شديم و رانندة تاكسي جلوتر رفت. دوباره سرم را زير گرفت و چاقو را جلو صورتم. بعد مدتي ‌جايي نگه داشتند، گفتند: پياده شو. فلكة جانبازان رشت بود، ديگر مي‌دانستم كجام. گريه كردم، گفتم: كمي پول كراية تاكسي به من بدهيد. آخر همة پول‌هايم را برداشته بودند. يكي‌شان 1000 تومان بهم داد

- در حاشيه

مادرهاي متهمان هم هيچ‌كدام حرف نمي‌زنند: «برو از مردها بپرس.» هر سه پدر كنار يكديگر ايستاده‌اند. يكي از پدرها داد مي‌زند: «برگرد تهران، من حرفي ندارم، بقيه هم حرفي ندارند.» و مي‌رود گوشة ديگر مي‌ايستد . اما يكي از پدرها با لبخند مي‌گويد: «باباجان، بيا خودم بهت مي‌گويم. اينها جوان‌هايي هستند پاك، شسته‌ورفته، جزء اوباش نيستند. بچه‌هاي ناز لاهيجان‌اند. بچة من حتي از تاريكي هم مي‌ترسد، آن‌وقت چطور ممكن است چنين كاري بكند؟ سابقه؟ نه عزيزم، هيچ‌ كدامشان تابه‌حال پرونده نداشتند. ما از شوراي محله ‌مان براي تأييد اين پسرها امضا گرفتيم. كار؟ نه، هر سه بيكارند. ديپلم دارند. بسيجي اند؟ بله هستند . من خودم كشاورزم، 6 تا بچه دارم. تا حالا كه 47 سالم شده نيامدم اين‌جور جاها. من به پسرم مي‌گفتم: برو ازدواج كن، مي‌گفت: با خرج‌هاي زياد الان نمي‌خواهم دختري را بدبخت كنم. حرف بدي هم نمي‌زد، درست مي‌گفت. حالا مي‌شود كه او با يك زن اين‌طوري برخورد كند؟! شما بگوييد؟» و پدر ديگر مي‌گويد: «اصلاً خانم، اينها يك بار هم نمازشان قطع نشده، هيچ‌وقت دروغ نگفته‌اند. من تاكسي گرفتم كه پسرم باهاش كار كند، تا حالا شكايتي هم نداشتيم. اگر واقعيت داشت من خودم پسرم را مي‌كشتم. اما خانم، ما خودمان تحقيق كرديم از اين زن، جاي خواهرم هستيد، ببخشيد، ولي دروغ مي‌گويد كه شوهر دارد. همسايه‌ها گفتند 7 سال است طلاق گرفته! شوهري در كار نيست.
پدر اولي، صاحب يكي از نازهاي لاهيجان كه همچنان لبخند بر لب دارد، مي‌گويد: «نمي‌دانم چه مي‌شود خانم عزيز، به‌هرحال مي‌دانيد كه در قانون حرف اول را زن مي‌زند، بله، زن! زن هر چه بگويد پسرِ من بي‌گناهم كه باشد محكوم مي‌شود. طفلي، بندة خدا... اينها نازهاي لاهيجان‌اند

مي توانيد مشروح كامل اين گزارش را در سايت فيلتر شده زنان به آدرس http://www.zanan.co.ir مطالعه فرماييد.

6 نظرات:

ناشناس گفت...

salam
akhe adam chi begeh?
begeh mo be tanesh sikh misheh?
begeh tasof bareh
begeh...

ناشناس گفت...

http://www.kar-online.com/
آدمربایی مشابهی را در شهر رشت در این آدرس بخوانید

ناشناس گفت...

adresse eshtebah shod pozesh in dorost ast
http://www.kar-online.com/gozaresh/gozaresh_72.html

ناشناس گفت...

خوشم میاد که دشمن احمق زیاد هست
آخه عزیز دل، به صرف اینکه گفتن ما بسیجی هستیم یعنی بسیجی بودن ؟
:D
واقعاً که انتهای استدلال بود
موفق باشید

Amir N گفت...

بسیجی بودن یا نبودنشون مهم نیست! مهم اینه که اگه این کارو کردن به سزای عمل کثیفشون برسن

ناشناس گفت...

من نمي گويم بسيجي ها فرشته اند و خلاف نمي كنند امابه نظر مي رسد كه تاكيد زياد آنها براي اينكه ما بسيجي هستيم، براي بي آبرو كردن بسيج بوده است و الا هيچ بسيجي هنگام ارتكاب چنين جرمي خود را معرفي نمي كند. تهيه كننده گزارش هم متاسفانه با كينه توزي به انعكاس آن پرداخته كه گزارش را تا حد زيادي بي اعتبار كرده است. گزارش واقعيت بايد با قصه سرايي ننه كلثوم فرق داشته باشد.