۱:۱۵ bamardum 0 نظر




بنام خدا
سفر مرا به چه سرزمين شگفتی آورد !
اينجا کجاست که باران نمي‌بارد ؟
و آسمانش ، در آستانه بهار ،
بر زمين تشنه بخل مي‌ورزد ؟
اگر ريه‌های شهر ،
در غبار سيال سرب ،
نفس به شماره مي‌کشند ،
چرا ابرها در اوج آسمان ،
بي‌اعتنا
هم‌آغوش بادند ؟

نگاه کن !
که بادهای عبوس ،
چگونه گلبرگهای تبسم را با خويش برده‌اند ،
و درختان اين خاک ،
ديری است در حافظه شاخسارشان ،
هيچ خاطره سبزی نمانده است .

ببين !
مردم ترانه‌های اميد را نمي‌دانند
و مشقهای تجربه را در مسير رود
به آب مي‌دهند .

چرا کبوتران تيزتک
در کنج قفسها ،
به بند خو گرفته‌اند ؟
و زاغ
خنده پيروزی سر داده است ؟
باغ در تهديد طوفان ،
و باغبان ،
شکفتن غوزه‌های پنبه را ،
در خواب مرور مي‌کند !

خدايا در درازای اين شب تار،
چه کسی مرا ميهمان يک جرعه نور مي‌کند ؟
فانوس صبح در دستان کيست ؟

من
مسافر دشتهای اين سرزمينم ،
سرگشته‌ای در جستجوی صبح .

پروردگارا ،
ای تحول‌بخش دلهای خسته !
به حرمت دلهای پاک و سرشار از آرزو ،
آفتاب را بگو ،
شعاعی از مهر بر جبين اين خاک بيفشاند ،
ابر را بگو ،
بند از کيسه‌های مرواريد به سخاوت بگشايد ،
باد را بگو ،
عطر نوروز در دشتهای اين سرزمين بپراکند ،
و نوروز را بگو ،
در اين ديار لختی درنگ کند .آمين

0 نظرات: